پارت سی و پنج

ساخت وبلاگ
#part33شادی:خدا کنه همونی که میگی باشه وقتی رسیدیم با سرعت نور خودمون رو رسوندیم به کلاس خدا رو شکر استاد یکم تاخیر داشت و هنوز نیومده بود...خدا به داد رسید البته سعیدی یکی از گند دماغ ترین استادهایی که دیدم..هروقت عشقش میکشه امتحان میگیره ازمون فکر کنم قرار تا اخر ترم مارو به خاک بده...ردیف دوم نشستیم بعد چند مین هم استاد اومد و برگه ها پخش شد...هم زمان با شادی برگه هامون رو تحویل دادیم...به پیشنهاد من رفتیم سلف تا چیزی بگیریم بخوریم صبح همون یک لقمه ای که مامان داده بود رو خوردم امتحان هم دادم کلی فسفر سوزوندم پارت سی و پنج...ادامه مطلب
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 16:10

#part29مامان با لبخند به سمتم اومد و من هم خرید هایی که دستم بود رو روی زمین گذاشتم و بغلش کردم...مامان:کجا بودی تو  دلم هزار راه رفت...گفتم نکنه خدایی نکرده اتفافی براتون افتاده...-میدونی که شادی خیل پارت سی و پنج...ادامه مطلب
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 95 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59

#part30تو جام خشکم زد...بابا:ریحانه جان عزیزم گریه نکن همه چیز رو بسپار به خدا...اون خودش میدونه چیکار کنه..همه چی درست میشه...امیدت به اون بالایی باشه...مامان:ولی حمید اگه نشه اگه...اگه ببرنت زندان.. پارت سی و پنج...ادامه مطلب
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59

#part31صبح با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم...چند مین طول کشید تا اتفاقات دیشب رو به یاد بیارم..به سختی از جام بلند شدم ساعت۹صبح بود..حال و حوصله ای برای رفتن به دانشگاه نداشتم...برای همین به شادی زنگ پارت سی و پنج...ادامه مطلب
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 89 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59

#part32از تو بغلش اومدم بیرون دو تا دستامو گرفتم سمت اسمون و‌گفتم:- خدایا اینو میسپارم دست خودت یا شفاش بده یا کلا از صحنه روزگار محوش کنشادی:هاه هاه خودت بهتری الان-پس چییهو برگشت سمت کیفشو جزوه هارو پارت سی و پنج...ادامه مطلب
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 96 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59

#part34  -بابا رو بردن کلانتری شادی:وای خدااااسریع سوار ماشین شدیم و با سرعت شروع به روندن کردم..چند بار هم نزدیک بود تصادف کنیم...خدا رو شکر خونمون با دانشگاه یک نیم ساعت راه بود...با کلانتری هم زیاد پارت سی و پنج...ادامه مطلب
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59

#part35خاله کنار تخت مامان نشسته بود و دست های مامان تو دستش بود...نزدیک تر رفتم که دیدم خوابه...-خاله مامان چطوره خوبهخاله راحله:اره خوبه فعلا بهش ارام بخش زدن خوابه-خسته شدی شما خاله برو خونه من هست پارت سی و پنج...ادامه مطلب
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 99 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59