پارت سی و چهار

ساخت وبلاگ
#part34

  -بابا رو بردن کلانتری 
شادی:وای خداااا
سریع سوار ماشین شدیم و با سرعت شروع به روندن کردم..چند بار هم نزدیک بود تصادف کنیم...خدا رو شکر خونمون با دانشگاه یک نیم ساعت راه بود...با کلانتری هم زیاد فاصله نبود برای همین با این سرعتم سریع رسیدیم...وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کردم و وارد کلانتری شدیم..از استرس تمام بدنم یخ کرده بود..شادی هم پشت سرم میدوید از دور مسیح رو‌ دیدم که تکیه داده به دیوار و سرش تو دستاشه..بهش نزدیک شدمو فقط گفتم:
سیح بابا
سرشو از بین دستاش اورد بیرون و از جاش بلند شد..
مسیح:ببین مهسا ما باید زودتر از این،این قضیه رو بهت میگفتیم که چه بلایی سرمون اومد
الان دیگه وقتشه..وقتشه که بگم همه چیز رو میدونم
-میدونم...همه چیز رو
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
مسیح:چرا چیزی نگفتی پس..
کلافه گفتم:
-ببین الان اینا مهم نیست مهم الان باباست مهم الان حال مامانه
سرشو‌ انداخت پایینو گفت:
مسیح: باید پول بدهی رو جور کنیم تا بابا ازاد بشه وگرنه...
با بی حالی روی یکی از صندلی های نزدیک نشستم...مسیح هم کنارم روی صندلی نشست و از پهلو منو تو بغلش گرفت و گفت:
مسیح:ناراحت نباش خواهر گلم‌ جورش‌ میکنیم
میدونستم بدهیش باید خیلی زیاد باشه ولی گفتم:
-چقدر بدهیش
مسیح: ...میلیارد
با شنیدنش گوشم سوت کشید...وای خدای من چقدر زیاده...منو باش با خودم می گفتم باهم میتونیم حلش کنیم الان من دقیقا از کدوم جهنم دره ای میخواستم پول جور کنم...پووووفف
شادی:مسیح خاله کجاست پس
مسیح:مامان حالش بد شد راحله جون بردتش بیمارستان
یا خدا بدبختی پشت بدبختی...اخه چرااااااا
شادی:کدوم بیمارستان؟!
مسیح:بیمارستان...
شادی:پس من میرم پیش خاله..مهسا تو نمیای
نمیدونستم برم یا نه...یهو مسیح گفت:
مسیح:مهسا تو برو این جا که بمونی چیزی درست نمیشه لااقل برو پیش مامان باش اینطوری نگران توهم نمیشه
.
.
وارد بیمارستان شدیم...و‌بعد پرس و جو شماره اتاق رو‌ پیدا کردیم...شادی از قبل به خاله راحله(مامانش)گفته بود که داریم میایم...پس در زدیم و وارد شدیم

پارت سی و پنج...
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59