پارت سی و دو

ساخت وبلاگ
#part32


از تو بغلش اومدم بیرون دو تا دستامو گرفتم سمت اسمون و‌گفتم:
- خدایا اینو میسپارم دست خودت یا شفاش بده یا کلا از صحنه روزگار محوش کن
شادی:هاه هاه خودت بهتری الان
-پس چی
یهو برگشت سمت کیفشو جزوه هارو پرت کرد تو بغلم 
شادی:بیا اینم جزوه هات از فردا هم گم میشی میای دانشگاه خدا بزرگه بالاخره مشکلتون حل میشه...امروز جونم دراومد برات نوشتم
-خبه حالا انگار کوه کنده چهارتا خط جزوه نوشتی دیگه
شادی:کورهم که شدی این الان چهارتا صفحست!!؟؟
-باشه بابا میام
بعد یکم صحبت کردن با شادی...عزم رفتن کرد
*****
با عجله از روی تخت پریدم پایین و به سمت دستشویی رفتم..وقتی کارهام رو انجام دادم اومدم بیرون..یک پانچ سبز تیره و شلوار مشکی پوشیدم و مقنعه مشکی رنگم رو سرم کردم و بعد مرتب کردنش شروع کردم به کشیدن خط چشمم و‌بعد یک رژ لب کالباسی هم به لبام زدم...جزوه هام رو انداختم توی کیفمو گوشیم رو هم برداشتم...از اتاق اومدم بیرون سویچ‌‌ماشینم رو‌ برداشتم و داشتم به طرف در میدوییم که مامان با لقمه ای به سمت دویید و‌اون رو داد دستمو‌گفت:
مامان:بیا اینو بخور حداقل ضعف میکنی اینجوری
-چشم
وبعد ماچش‌کردمو‌‌ از خونه اومدم بیرون...با ریموت در رو باز کردمو ماشین رو از باغ اوردم بیرون...
پیچیدم توی کوچه شادی اینا از دور شادی رو دیدم....
شادی:چرا انقد دیر کردی مثل اینکه امروز امتحان هم داریم ها
-خب چیکار کنم خواب موندم
شادی:بعله طبق معمول 
-تو هستی دلیل ارامشم طبق معمول
یهو شادی زد پس کلمو گفت:
شادی:اسکل شدی رفت به جای اینکه واسه امتحان استرس داشته باشه داره واسه من اهنگ میخونه
-بابا خیالت راحت همه رو فولم انقد که خوندم

پارت سی و پنج...
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 97 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59