پارت سی و یک

ساخت وبلاگ
#part31

صبح با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم...چند مین طول کشید تا اتفاقات دیشب رو به یاد بیارم..به سختی از جام بلند شدم ساعت۹صبح بود..حال و حوصله ای برای رفتن به دانشگاه نداشتم...برای همین به شادی زنگ زدمو خبر دادم که امروز رو نمیرم وخودش تنهایی بره...اول قبول نکرد و حتما میخواست بیاد پیشم تا از نزدیک حالمو بپرسه...منم پشت تلفن نمیتونستم اتقاقات دیشب رو براش بگم برای همین تصمیم گرفت بعد کلاس بیاد پیشمو درباره این موضوع باهم صحبت کنیم..
سردرگمم از این بلایی که یک دفعه به سرمون اومده اگه حال من اینه پس بقیه چی میکشن...از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اشپز خونه در یخچالو باز کردم و یک قرص سردرد برداشتم و خوردم...مامان با چشم های پف کرده وارد اشپز خونه شد...تا چشمش بهم افتاد یک لبخند غمگین زد ولی ظاهرشو حفظ کردو گفت:
مامان:صبح بخیر...کلاس نداشتی مگه امروز دیرت نشه
تو چهرش دقیق شدمو گفتم:
-نه امروز یکم سرم درد میکنه تصمیم گرفتم نرم کلاس 
مامان با نگرانی گفت:
مامان:چیزی شده
برای اینکه بیشتر از این نگران نشه تو این وضعیت نا به سامان خونه گفتم:
-نه مامان جونم الان یک قرص خوردم حالم بهتره
مامان:خب پس بیا برو دانشگاه
با صدای بلندی خندیدمو که سرم تیر کشید به روی خودم نیاوردمو گفتم:مادر من حالا من یک چیزی گفتم شما جدی نگیر الانم بشین خودم برات صبحانه حاصر میکنم مشتتت
با اصرار مامانو پشت میز نشوندمو شروع کردم به حاضر کردن صبحانه در همون حین از اتفاقات دانشگاه براش تعریف میکردم
گاهی باصدای بلند میخندید گاهی هم لبخند میزد به این خنگ بازی هام...خواستم یجوری به مامان بگم که از همه این قضیه با خبرم اما کل وجودمو استرس گرفت...موندم تو دوراهی بگم یا نگم...در اخر تصمیم گرفتم فعلا پیش خودم بمونه تا بعد اگه شرایط جور شد بگم
.
.
چند مینی میشه که شادی اومده تا جزوه هارو برام بیاره..اوردمش توی الاچیق توی باغ تا براش ماجرا رو تعریف کنم...
شادی:من که باورم نمیشه اخه این چه بلایی بود به سرمون اومد
-اگه اون حسابدار بیشور کچل پیدا نشه همین روز ها بابا رو میبرن زندان
اشک هام رو صورتم جاری شدن خودمو  پرت کردم تو بغل شادی و هی فین فین میکردم..دست های شادی به دورم حلقه شدو گفت:
شادی:جدی کچله..مگه دیدیش؟!
یک نیشگون محکم از پهلوش گرفتمو گفتم:
-اسکل کردی منو دوساعته دارم برات از بدبختیم میگم اونوقت تو از تو این همه حرف فقط به کچل بودن یارودقت کردی
یک جیغ کشید و گفت:
شادی:بترشی ایشالا خب چیکار کنم..گفتم حتما یارو رو دیدی که میگی کچله

پارت سی و پنج...
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 90 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59