پارت سی

ساخت وبلاگ
#part30

تو جام خشکم زد...
بابا:ریحانه جان عزیزم گریه نکن همه چیز رو بسپار به خدا...اون خودش میدونه چیکار کنه..همه چی درست میشه...امیدت به اون بالایی باشه...
مامان:ولی حمید اگه نشه اگه...اگه ببرنت زندان..اگه حکم جلبت بیاد من چیکار کنم..مسیح که خودش میدونه و کنارته همیشه همراهته اما مهسا چی بچم اگه بفهمه از دست میره تازه دانشگاهش شروع شده...اگر این قضیه باعث بشه دانشگاهشُ ترک کنه چی..
وای خدای من حکم جلب؟!! مگه بابا حمید من چیکار کرده اون حتی ازارش به یک مورچه هم نمیرسه...چیشد که اینجوری شد خدایاااا...اصلن نگران یونی نبودم فقط بابا برام مهم بود..
بابا:حرفشم نزن مهسا هیچ وقت درسشو ترک نمیکنه یعنی من نمیزارم...پلیس دنبالشه اگه پیداش کنن همه چیز درست میشه...فکر نمیکردم این همه سال داشتم تو استینم مار پرورش میدادم من به این حسابدار اعتماد داشتم اما با این کارش..
مامان:الان که همه چیز رو بالا کشید و رفت ما باید چیکار کنیم تورو خدا یک کاری کن زندگیمون از هم نپاشه..
اشک هام از روی گونه هام سرمیخوردن و میفتادن....توان واستادن رو پاهامُ نداشتم با حال زاری به اتاقم برگشتم و رو تخت دراز کشیدم و به دیوار رو به روم خیره شدم....
یعنی...یعنی دلیل تمام این دیر اومدن های بابا..نگرانی های مامان...بی حوصلگی مسیح و عصبی بودنش...یعنی با این حساب بابا ورشکست شده..نه خدا نمیتونم باور کنم داریم تاوان کدوم کارمون رو پس میدیدم هق هقم سکوت اتاق رو پر کرده بود برای اینکه صدام بیرون نره دست هامو گذشتم جلوی دهنم...
حتی باورش هم سخته برای منی که یک عمر تو ناز و نعمت بزرگ شدم...بمیرم برای بابام که با همچین مشکل بزرگی دسته و پنجه نرم میکرد اونوقت برای قبولیم ماشین برام کادو گرفت...
با حال خرابی دوباره سر رو بالشت گذاشتم و به خوابی فرو رفتم که پر از کابوس از دست دادن پدرم بود..

پارت سی و پنج...
ما را در سایت پارت سی و پنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshteyeazab بازدید : 92 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:59